هومانهومان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره

برای پسرم ...... مرد کوچک خانه ی ما

هومانی غلت میزنه

دیشب که میخواستم بخوابم به این فکر میکردم که فردا هومان 4 ماه و ده روزه میشه و یعنی چه تغییری میتونه بکنه و از این فکرا ! خلاصه دیگه از فکرش اومدم بیرون... صبح هومان رو عوض کردم و شستم و گذاشتمش و رفتم براش پوشک بیارم که وقتی اومدم دیدم بله پسر زرنگ مامان غلت زده و دمر شده و دو تا دستاشم جلوشه و زیر سینه اش گیر نکرده! کلی خوشحال شدم و تا صداش زدم هومان عزیز دلم از خنده روده بر شد ! خلاصه خودشم فهمیده بود یه کار خاص و جالب کرده!! حالا جالب اینه که قبلا که خودم دمر میذاشتمش اصلا دوست نداشت و فورا صداش درمیومد اما الان چون خودش این کارو میکنه کلی هم با این حرکتش حال میکنه و خوشحاله... هنوز از غلت زدنش عکس نگرفتم حتما وقتی گرفتم این پستو...
30 بهمن 1391

4 ماهگی

و 4 ماهگی گل پسر هم گذشت ...خدایا شکرت به خاطر اینکه هومان کوچولوی ما این 4 ماه رو به خوبی طی کرد و اصلا مامان و بابا رو اذیت نکرد.... واکسن 4 ماهگی یکم بیشتر از دوماهگی پسرمو اذیت کرد و یه کوچولو بدنشو داغ کرد که نمیشد بهش گفت تب اما من شب اول تا 3 نصف شب بیدار بودم و از ترسم هی بدن پسرکمو چک میکردن که یه وقت تب نکنه! قد و وزنشم خدا رو شکر خوب بود قد 66/5 وزن 7850     پسرک خوش اخلاق من اینروزا خیلی خوش خنده تر شده و قهقه میزنه و گاهی که باهاش بازی میکنم اونقدر میخنده که با خودم میگم وای خدا انرژیش تموم شد دیگه!   موقع شیر خوردن خیلی شیطون شده و با شنیدن هر صدایی سرشو میچرخونه ببینیه چه خبره! ...
26 بهمن 1391

کارهای جدید + اولین سفر

پسر قشنگم ببخش که گاهی دیر وبلاگتو آپ میکنم آخه این روزا تو دوست داری بیشتر باهات بازی کنم و پیشت باشم حتی گاهی که داری برا خودت بازی میکنی تا میبینی از کنارت رد میشم سریع شروع به غر زدن میکنی که یعنی به منو توجه کنننننننن....عزیز دلم کماکان عاشق اینی که وایسونمت حالا هر مدلی که میخواد باشه چه روی زمین چه روی شکم یا حتی دوشای من و بابایی اینقده خوشحال میشی که دیگه بدون اینکه کسی باهات حرف بزنه شروع به خندیدن و ذوق کردن میکنی فدااااااای خنده هات بشم. وقتی سرتو میذارم روی یه بالش بزرگ فورا گردنتو سفت میکنی و میاری بالا و دوتا دستاتو مشت میکنی و سفت کنار سرت نگه میداری و خودتو به سمت جلو میکشی گاهی شاید 10 ثانیه به این حالت میمونی ، خسته ه...
14 بهمن 1391

سه رقمی شدن روزهای عمر نور چشمم

100 روز از زندگی شازده پسر گذشت و 100 روز از مادر شدنم... خدای مهربونم هزاران بار شکر که نعمتو مادر شدنو به من دادی....قبلنا وقتی جمله ی " تا مادر نشی ... " رو میشنیدم معنیشو درک نمیکردم اما الان به معنی واقعیش پی بردم...بعضی وقتا آدم فکرایی میکنه و دلشوره های الکی راجع به فرزندش میگیره که دلش میخواد گریه کنه!! خدایا این نعمتو به همه زنان سرزمینم عطا کن...   پسر خوشگلم 100 روزگیت مبارک ، انشالله صد سالگیتو جشن بگیری...برات یه کیک شکلاتی درست کردم که البته تو هنوز خیلی کوچمولویی و نمیتونی ازش  بخوری ، بزرگتر که شدی برات کلی از این چیزای خوشمزه درست میکنم عزیز دلم.... وقتی میخواستیم عکس بگیریم تو همش زل زده بودی به کیک و ه...
28 دی 1391

سه ماهگی

آقا پسر ما سه ماهه شد. پسمل ناز مامان ، هومان عسلی من ، نور چشمم سه ماهگیت مبارک. ایشالله تولد صد و بیست سالگیت عشق مامان. پسرک خنده روی من کلی خوش اخلاقه و یاد گرفته برا خودش و ما آواز بخونه...بعد از شیر خوردن چنان برام میخنده و به چشمام زل میززنه که دلم میخواد دنیا بایسته! خیلی ذوست داره دستاشو بخوره و من همش نگرانم نکنه عادت کنه! که البته بخشی از این دست خوردن مال اینه که داره از دستاش شناخت پیدا میکنه. وای وای تلویزیون و لب تاپو که میبینه زل میزنه بهشون که من زیاد اجازه این کارو بهش نمیدم. فداش بشم عاشق اینه که دوتا دستاشو بگیریم و یهو از حالت خوابیده پاشه وایسه... یعنی با این کار عشق میکنه ها !  هومانی رو ب...
19 دی 1391
1